10 خاطره کوتاه از شهید مهدی زین الدین

ساخت وبلاگ

امکانات وب

پاسخ به سوالات شرعی

ارسال پرسش

-->-->-->-->-->-->-->
« ارسال این صفحه برای دوستان»
نام شما :
ایمیل شما :
نام دوست شما:
ایمیل دوست شما:

1)    پسرک کیفش را انداخته روی دوشش. کفش ها را هم پایش کرده. مادر دولا می شود که بند کفش را بندد. پاهای کوچک، یک قدم عقب می روند. انگشت های کوچک گره شلی به بند ها می زنند و پسرک می دود از در بیرون.

2) توی ظل گرمای تابستان، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه ی هجده متری. تیم مهدی یک گل عقب است. عرق از سر و صورت بجه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است. مادر می آید روی تراس «مهدی! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.» توپ زیر پایش می ایستد. بچه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه.

3) نماینده ی حزب رستاخیز می آید توی دبیرستان. با یک دفتر بزرگ سیاه. همه ی بچه ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد. لیست را که می گذارند جلوی مدیر، جای یک نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه. اخراجش که می کنند، مجبور می شود رشته اش را عوض کند. در خرم آباد، فقط همان دبیرستان رشته ی ریاضی داشت. رفت تجربی.

4) قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشیمان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده. داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟» مهدی کمی نگاهش کرد و گفت:«حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟» باز هم پاسبان اصرار کرد که «بگو چه دستوری می دادی؟» آخر سر مهدی گفت:«دستور می دادم سبیلتو بزنی.» همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت:«خوب شد قربان؟» نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت «اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می دادم.»

5) قبل از دست گیری من، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود. خبر دادند یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند، آمده ایران، رفته بود خانه شان. دوستش گفته بود «یک بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه. منم برگشتم. حالا تو کجا می خوای بری؟» منصرف شد.

6) مرا که تبعید کردند تفرش، بار خانواده افتاد گردن مهدی. تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه ی کنکور بود. گفت:«بابا، من هر جور شده کتاب فروشی رو باز نگه می دارم. این جا سنگره. نباید بسته بشه.» جواب کنکور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام دادم «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس.» نرفت. ماند مغازه را بگرداند.

7) مهدی بیست ساله، دست خالی، توی خط خرمشهر، گیر داده به سرهنگِ فرمانده که «چرا هیچ کاری نمی کنین؟ یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقیها رو برسم.»سرهنگ دست می گذارد روی شانه ی مهدی و می گوید:«صبر کن آقا جون. نوبت شما هم می رسه.» مهدی می گوید:«پس کی؟ عراقی ها دارن می رن طرف آبادان.» سرهنگ لب خندی می زند و می دود سراغ بی سیم. گلوله های فسفری که بالای سر عراقی ها می ترکد، فکر می کنند ایران شیمیایی زده. از تانک هایشان می پرند پایین و پا می گذارند به فرار.
 – حالا اگه می خوای، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس. وقتی فرمان ده شد، تاکتیک جنگی آن قدر برایش مهم بود که آموزش لشکر 17، بین همه ی لشکرها زبان زد شده بود.

8) زمستان پنجاه ونه بود. با حسن باقری، توی یک خانه می نشستیم. خیلی رفیق بودیم. یک روز، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می گوید:«این آقا مهدی، از بچه های قمه. می رسی شناسایی، با خودت ببرش. راه و چاه رو نشونش بده.». من زن داشتم. شب ها می آمدم خانه. ولی مهدی کسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی کار. شب ها تا صبح روی نقشه ی شناسایی ها کار می کرد. زرنگ هم بود. زود سوار کار شد. از من هم زد جلو.

9) کنار جاده یک پوکه پیدا کردیم. پوکه ی گلوله تانک. گفتم «مهدی! اینو با خودمون ببریم؟» گفت:«بذارش توی صندوق عقب.» سوسنگرد که رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوکه را که دید گفت:«این چیه؟ نمی شه ببرینش.» مهدی آن موقع هنوز فرمان ده و این حرف ها هم نبود که بگویی طرف ازش حساب می برد. پیاده شد و شروع کرد با دژبان حرف زدن. خلاصه! آوردیم پوکه را. هنوز دارمش.

10) دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟» گفت:«دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست.» گفتم: «همین جوری؟» گفت: «نه. با حسن باقری بحثم شد. داغ کردم. چه می دونم؟ شاید باهاش بلند حرف زدم. نمی دونم. عصبانی بودم. حرف که تموم شد فقط به م گفت مهدی من با فرمانده ام این جوری حرف نمی زنم که تو با من حرف می زنی. دیدم راست می گه. الان دو سه روزه. کلافه م. یادم نمی ره.»

پایگاه فرهنگی روستای اسبوکلا بابل...
ما را در سایت پایگاه فرهنگی روستای اسبوکلا بابل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ر.ق osbokola بازدید : 2171 تاريخ : شنبه 8 مهر 1391 ساعت: 2:41

لینک دوستان

نظر سنجی

نظر شما می تواند بسیار مفید باشد.

خبرنامه