من زودتر از جنگ تمام می شوم

ساخت وبلاگ

امکانات وب

پاسخ به سوالات شرعی

ارسال پرسش

-->-->-->-->-->-->-->
« ارسال این صفحه برای دوستان»
نام شما :
ایمیل شما :
نام دوست شما:
ایمیل دوست شما:

بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن .
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد.
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟

 

نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم .
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .

من زودتر از جنگ تمام مي شوم

وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري .
يك بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
پایگاه فرهنگی روستای اسبوکلا بابل...
ما را در سایت پایگاه فرهنگی روستای اسبوکلا بابل دنبال می کنید

برچسب : شهید همت,خاطره ای از شهید همت,خاطره ای از فرماندهان جنگ,سیره عملی شهدا, نویسنده : ر.ق osbokola بازدید : 3133 تاريخ : سه شنبه 11 مهر 1391 ساعت: 8:57

لینک دوستان

نظر سنجی

نظر شما می تواند بسیار مفید باشد.

خبرنامه